شایلی گیگیلوشایلی گیگیلو، تا این لحظه: 15 سال و 11 روز سن داره

شایلی دردانهء چشم آبی....

ناگفته های گفتنی من برای وروجکم...

1389/11/9 21:28
نویسنده : مامان شمیلا
1,060 بازدید
اشتراک گذاری

دوستانم, من دارم مطلبم رو کامل میکنم... دلم می خواست در عرض 22 ماه گذشته بنویسم اما خوب .... نشد دیگه. این مطالب  ادامه داره...

خیلی دلم میخواد از این 22 ماه برات بگم. از اون روزهای آخر بارداری که خیلی سخت بود.... و هر لحظه اش یک روز میگذشت. با خودم هر لحظه روزهای باقیمانده رو میشمردم! دکترت میگفت مگه عجله داری؟ صبر کن . همینجا جاش بهتره ها ! من الان میفهمم اون موق چی میگفت.

از اون 3 ماه دلدردهای شبانه ات که راس ساعت 6 شروع میشد و تا 11 شب ادامه داشت و بعد از حدود یک ماه ساعت گریه هات (چه عرض کنم که جیغ بودن...) از 12 تا 3 صبح بود.روزها خوب می خوابیدی.

روزهائی که باید واکسنت رو میزدم خیلی سخت میگذشت...

واکسن 2 ماهگیت رو که زدم اصلا اذیت نشدم, چون دقیقا همونروز اسباب کشی داشتیم و تو رو بردم گذاشتم پیش مامان جون .تا آخر شب هم ندیدمت و فرداش هم حالت خوب بود.. اما وقتی واکسن بعدیت رو زدم تازه فهمیدم چه خبره

بعد از این تجربه با واکسنهای بعدیت راحت کنار اومدم...

یکبار هم وقتی 3 ماهت بود تب شدیدی داشتی. سریع بردیمت دکتر و دکتر گفت این تب ویروسیه و مختص بچه های حدود 3 ماهست . من فورا زنگ زدم مامان جون شما اومد اگر نمی اومد من اصلا نمی دونستم باید چه کنم.. دستمال کاغذی رو خیس میکردم میذاشتم روی سرت اما مامان جون اومد و یکی از لباسهات رو خیس کرد و گذاشت روی دلت... منکه اصلا به فکرم هم نمیرسید.. ولی واقعا سخت بود عین 3 روز رو تب داشتی و صبح روز 4 انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بوده...

از دندون در آوردنت بگم که تا 13 ماهگیت دندونات در نیومد ... چون خیلی بد شیر میخوردی... اما دکترت تشخیص درست داد و بهت شربت کلسیم داد و دندونات هم یکی یکی دراومد...

1 سال اول خیلی شبها ناراحت میخوابیدی یعنی تا صبح هر 15 دقیقه بیدار میشدی, الان که بهش فکر میکنم خیلی ناراحت میشم.چون هم تو خیلی عذاب کشیدی و هم من. دقیقا وقتی 1 سالت بود و برای گرفتن جشن تولدت بردمت تهران اونجا بود که وقتی دکتر قدیمی وخانوادگی دیدت زود فهمید مشکل چیه... بزرگی لوزهء سوم! +عفونت سینوسهات...... وااای که چی بگم. البته همینطور با دیدن نگفتو اول من رو فرستاد و کلی از گلوت برای بررسی لوزه هات,از دستهات برای بررسی نرمی استخوان ( خدا را شکر سالم بود), از صورتت برای بررسی سینوسهات, عکس گرفتم.. باز هم خدا رو شکر که خانم دکتر ناهید کاشی من رو نجات داد. از اون به بعد چقدر زندگی شیرین شد ! در هر صورت بزرگ کردن تمام بچه ها برای مامان ها کار سختیه, مخصوصا وقتی از صبح تا فردا صبحش هیچکس کمکت نکنه !!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان غزل
9 بهمن 89 21:02
ناگفته ها و گفته ها را باید گفت و تکرار کرد



ممنونم عزیزم. چقدر شما به من لطف داری... چقدر خوشحال میشم وقتی برام پیغام میذاری...
خاله مشکات
10 بهمن 89 16:11
مامانش از اون روزایی بگو که شایلیه گلم به دنیا اومد و همه مثل پروانه به دورش میگشتیم.....از روزایی بگو که بی صبرانه منتظر تولد تک دخترمون بودیم......از صدای تاپ تاپ قلبامون بگو که با دیدینش به گوش همه رسید.....دور چشمات بگرده خالت عزیزم


*** مرسییییییییییییی مشکات جان ..... چه قشنگ از اون روزهای آخر نوشتی ... برام اونروزها رو زنده کردی عزیزم... ایشاا... یه روز برسه برات همون کارهائی رو که برای شایلی کردی رو انجام بدم.