درد دل با تو
سلام عزیز دل مامان... میخوام قصهء شب خوابیدنهات رو برات بنویسم... خوشگل مامان تو شبها موقع خوابیدنت منو پیر میکنی! معمولا یک ساعت باهات صحبت میکنم قصه میگم اتل متل بازی میکنم و در آخر که حریفت نمیشم خودمو میزنم به خواب.... تازه از اینجا فیلم شما شروع میشه... میای تو صورتم یواش حرف میزنی طوری که مثلا من بیدار نشم:
مامان.....(خیلی آروم و با صدائی مهربون)
مامان....(کم کم صدا میره بالا)
مامان... (قبل از اینکه همسایه ها بیدار شن میگم بله مامان)
مامان نووو وو ئی(یعنی یه پستونک دیگه میخوام... چشم بیا بریم برات بیارم.....)
مامان... بله....
آبه.....آبه بوودی(آب بده)... آب میخوای... (بار دوم که از تخت میایم بیرون) بیا بریم...
مامان....آب... دیگه آب نداریم بخواب....(خودمو میزنم به خواب) میاب توی صورتم ...
ماچ...ماچ... ماچم میکنی...خندم میگیره... خیلی بلائی. میبینی جواب نمیده اینکارت... حالا دست و صورتم رو میبوسی... نخیر جواب نداد!!!! منم میگم بخواب دیگه.. تو هم با کلی غر غر سرت رو میذاری روی بالش. اما خوابت نمیبره... خوب حالا نوبته ترفند بعدیه.... من میگم : شایلی میخوای بیای روی پام لا لا کنی... یه تکونی به سرت میدی یعنی آره و میای روی پای من. منم برات یه کم لالائی میخونم و تو هم فوری خوابت میبره...
این داستانیه که تقریبا 1 ساله که مال من و تو شده ! من اعتقادی به روی پا انداختن و بزور خوابوندنت ندارم... از اول هم میذاشتم هر وقت خودت دلت خواست میخوابیدی . و الان هم از این موضوع راضی ام. تو باید تصمیم بگیری بخوابی نه من ! دوستت دارم جیگرم...