ناگفته های گفتنی من برای وروجکم...
دوستانم, من دارم مطلبم رو کامل میکنم... دلم می خواست در عرض 22 ماه گذشته بنویسم اما خوب .... نشد دیگه. این مطالب ادامه داره... خیلی دلم میخواد از این 22 ماه برات بگم. از اون روزهای آخر بارداری که خیلی سخت بود.... و هر لحظه اش یک روز میگذشت. با خودم هر لحظه روزهای باقیمانده رو میشمردم! دکترت میگفت مگه عجله داری؟ صبر کن . همینجا جاش بهتره ها ! من الان میفهمم اون موق چی میگفت. از اون 3 ماه دلدردهای شبانه ات که راس ساعت 6 شروع میشد و تا 11 شب ادامه داشت و بعد از حدود یک ماه ساعت گریه هات (چه عرض کنم که جیغ بودن...) از 12 تا 3 صبح بود.روزها خوب می خوابیدی. روزهائی که باید واکسنت رو میزدم خیلی سخت میگذشت....
نویسنده :
مامان شمیلا
21:28