شایلی گیگیلوشایلی گیگیلو، تا این لحظه: 15 سال و 23 روز سن داره

شایلی دردانهء چشم آبی....

روز اول در بیمارستان...

** سلام ازهمهء دوستان وبلاگی و غیر وبلاگی تشکر میکنم که اینقدر به شایلی جونم لطف دارین... از اونجا که من دیگه با وبلاگ قبلی شایلی کار نمیکنم باید یکسری مطالب رو منتقل کنم ....   دلم میخواد امروز از روز بدنیا اومدنش بگم.... از اسمش که تقریبا بعد از 3 ماهگیش که فهمیدیم دختره تااااااا 9 ماهگیش داشتیم دنبال اسمی با معنی زیبا.... جدید ... و 2 بخشی میگشتیم!... نمیخواستیم اسم چند بخشی و طولانی باشه.   شایلی در لغت نامهء دهخدا :   الماس کوچک/ تک و بی همتا --- >> نام دختر اینم دستبند روز تولدش....     اطلاعاتی که  در کارت نوزا...
23 بهمن 1389

اینجا چه خبره

امروز مامانم خیلی حوصلهء شیرین کاریهای منو داره هااااااااااااااا .... منم دارم با مداد های آرایشی مامانم نقاشی میکنم... اشکال نداره ه ه ه ه ه ه ..... نگران نشین.... مامانم پاکش میکنه ه ه ه ...     ...
22 بهمن 1389

لاک میزنم آی لاک میزنم...

اینم از لاک زدن من... همین الان لاک زدم... ساعت 2:10 ظهر جمعه... مامانم برام میزنه توی لا و من میزنم به دست و پام. خییییییییییییییلللللللللللللللللللییییییییییییییییییییی بلدم! الانم دارم از دست مامانم فرار میکنم که ازم نگیرتش... میخوام برم قایمکی لاک رو بخورم...       ...
22 بهمن 1389

درد دل با تو

سلام عزیز دل مامان...  میخوام قصهء شب  خوابیدنهات رو برات بنویسم... خوشگل مامان تو شبها موقع خوابیدنت منو پیر میکنی! معمولا یک ساعت باهات صحبت میکنم قصه میگم اتل متل بازی میکنم و در آخر که حریفت نمیشم خودمو میزنم به خواب.... تازه از اینجا فیلم شما شروع میشه... میای تو صورتم یواش حرف میزنی طوری که مثلا من بیدار نشم: مامان.....(خیلی آروم و با صدائی مهربون) مامان....(کم کم صدا میره بالا) مامان... (قبل از اینکه همسایه ها بیدار شن میگم  بله مامان) مامان نووو وو ئی(یعنی یه پستونک دیگه میخوام... چشم بیا بریم برات بیارم.....) مامان... بله.... آبه.....آبه بوودی(آب بده)... آب میخوای... (بار دوم که از تخت می...
22 بهمن 1389

اینم از نقاشی من...

امروز عصری بهت یه بستنی چوبدار کاکائوئی دادم بعد از خوردن با دهن و دست و بلوز ,  رفتی سراغ نقاشی در ابعاد بزرگ ! منم فورا دوربین رو آوردم تا ازت عکس بگیرم , گفتم حیفه اگر اینکارت دیگه تکرار نشه عزیزم...   ...
19 بهمن 1389

کلمات جدید من

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-st...
18 بهمن 1389

شایلی و نقاشی صورتش!

امروز شایلی جونم رو بردم پارک شادی... 2 ساعت تمام داشت با بچه های همسن خودش وبا اسباب بازی های مخصوص ردهء سنی   خودش بازی می کرد . خیلی برام لذت   بخش بود. منم پابه پای شایلی بازی میکردم... خوب چون شایلی از بقیه کوچکتر بود می ترسیدم که یه وقت بیفته یا بچه ها   هلش بدن بخوره زمین... کلی لذت برد. البته اولش یه کم خجالت میکشید . اما اگر آخرش شایلی رو   میدیدین؟ نمیشد دیگه از اسباب بازیها جداش کرد.این جائی که میگم پر از اسباب بازیهای پلاستیکی و سرسره های پلاستیکی و اسباب بازیهای بادی بود. وسطهاش هم همهء بچه کوچولو ها   اومدن از خانم مربی خوراکی خواستند و نشستن و آبمیوه خوردند. منم بعد از دو ساعت ! &nbs...
17 بهمن 1389

شایلی عاشق میوه و نوشابه

اینم شایلی جونمه... وقتی میخواد دی (سیب ) رو با چنگال پوست بگیره !!!! چون ایشون میدونه که چاقو خطرناکه ...به جاش 4تا 4تا چنگاله که میره توی سیب بیچاره...     اینجا هم شایلی جونم با مامان و بابا رفتن در در . ایشون عصبانیه؟  بله.......... چون بهش اجازه ندادیم بیشتر از این نمک بریزه روی میز و توی نوشابش... تند تند نوشابه بخور مامان جان .... ...
16 بهمن 1389

عکسهای شایلی وقتی نوپا بود...

الان که شایلی داره 2 ساله میشه با خودم میگم چقدر زود گذشت... دلم برای روزهای نوزادیش تنگ میشه... البته یک روز خاله ام بهم حرف جالبی زد گفت شمیلا از این دوران نوزادی شایلی (با تمام سختیهاش ) لذت ببر چون من همش میکفتم کی بچه هام زودتر بزرگ بشن... و الان میبینم که از نوزادیشون زیاد لذت نبردم ولی تو اینکارو نکن و این حرف خالم همیشه در گوشمه و همش سعی میکنم این روزهای شیرین رو در یادم نگه دارم... هر چند که آدم به مرور زمان فراموش میکنه... پس بهتر دیدم که خاطراتم رو اینجا ثبت کنم... اینجا شایلی با مامان و بابا و مامانی و پدر دارن به مسافرت میرند. شایلی حدودا 10ماهشه. اینجا داره سرلاک برنج میخوره حدودا 7 ماهشه... اینجا در...
15 بهمن 1389

امروز با بابام میرم دردر

از دست این مامانم... آخه به کی بگم..... (اینها رو شایلی داره می گه!!! ) هنوز منو نبرده دردر. میخواستم برم پیش بابا جونم هاااااااااا.........اه.....اه......... میدونم چرا هنوز خونه ایم . منتظر دائی شهاب و آزاده جون هستیم. اخه مامانم صبح فهمید که اونا دارن میان شمال . حالا ما منتظریم بیان تا با دائی شهاب جون و آزاده جون و مامان جون اعظم و مامانم !  بریم پیش بابا جونم..... بعدشم میریم خونهء مامان جون .....هوراااااااااااا.... میریم مهمونی خونهء مامان بزرگم.......... تاااااا شب اونجائیم...   دائی و آزاده جون منو خیلی دوست دارن. آخه تا منو میبینن دوربین به دست میشن و شونصد تا ازم عکس میگیرن... منم خیلی دوسشون...
14 بهمن 1389